http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAAD5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانشی را که خداوند آن را برای امور دینی مردم سودمند قرار دادهاست پنهان کند، خداوند روز قیامت او را با لگامی از آتش لگام زند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :0
کل بازدید :11264
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/9/6
2:41 ص
http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAADhttp://www.iranskin.com/template3/02/view.jpg5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR
مشخصات مدیروبلاگ
 
مجتبی شیخی[20]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
ایران سکوت ابدی
http://www.bing.com/images/search?q=%d9%82%d8%a7%d9%84%d8%a8http://www.iranskin.com/template3/02/view.jpg+%d9%87%d8%a7%db%8c+%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82%d8%a7%d9%86%d9%87&view=detail&id=FDA1E0EAAD5A5035340A9E2DD9BC6046F949D6A5&first=0&FORM=IDFRIR

 

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت :
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

------------------------------------------------------------------------------------------------------------

i( 09352648669) you

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------

داستان زیبا... عشق...
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت....
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است


90/9/28::: 11:31 ص
نظر()